اشعار به یادماندنی

در این وبلاگ، سعی میکنیم اشعاری به یاد ماندنی از شعرای معروف معاصر و کهن را ارایه نماییم.

اشعار به یادماندنی

در این وبلاگ، سعی میکنیم اشعاری به یاد ماندنی از شعرای معروف معاصر و کهن را ارایه نماییم.

در این وبلاگ، سعی میکنیم اشعاری به یاد ماندنی از شعرای معروف معاصر و کهن را ارایه نماییم.

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

در نخستین ساعت شب

در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی

در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:

« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را

هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان

مرده اش در لای دیوار است پنهان

 آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی

او، روانش خسته و رنجور مانده است

با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،

در نخستین ساعت شب:

ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست

آویزان

همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من

که ز من دور است و در کار است

زیر دیوار بزرگ شهر.

در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز

در غم ناراحتی های کسانم؛

همچنانی کان زن چینی

بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،

من سرودی آشنا را می کن در گوش

من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش

و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!

در نخستین ساعت شب،

این چراغ رفته را خاموش تر کن

من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی

راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم

من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند

وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر

دیرگاهی هست می خوانم.

در بطون عالم اعداد بیمر

در دل تاریکی بیمار

چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته

که بزور دستهای ما به گرد ما

می روند این بی زبان دیوارها بالا.

نیمایوشیج

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰

بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست

 

صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

 

گفتم کــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل

 

هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست

 

من  رود  نیاسودنــم  و  بودن  و  تا  وصــل

 

آسودگی ام نیست که معنای من اینست

 

هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست

 

صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست

 

گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست

 

قد قامتـی افراز کـه طوبای من اینست

 

همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن

 

همواره عطشناکی رؤیای من اینست

 

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت

 

نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست

 

دیوانه بـــه سودای پـــری از تو کبوتر

 

از قاف فرود آمده عنقای من اینست

 

خــرداد تــــو  و آذر من بگـــذر و بگـذار

 

امروز بجوشند که سودای من اینست

 

دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم

 

کولاکم و برفم همه فردای من اینست

 

حسین منزوی

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰

دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور

گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور

ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن

با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور

از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم

تا نیست غیبتی نبود لذت حضور

گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد

ما را غم نگار بود مایه سرور

زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار

ما را شرابخانه قصور است و یار حور

می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی

گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور

حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی

در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود

ورنه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

 

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

 

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

 

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

 

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

 

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

 

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

 

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

 

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

 

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

 

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

 

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

 

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

 

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

 

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

 

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

 

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

 

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد


عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

 

می شد بدانم که اینکه خط سر نوشت من

 

از دفتـــــر کــــدام شب بستــــه وام شد ؟

 

اول دلــم فراق تو را سرسری گرفت

 

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد

 

شعر من از قبیله خونست خون من ،

 

فـــــواره از دلــــم زد و آمد کلام شد

 

ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را

 

شعر من و شکوه تو ، رمز الدوام شد

 

بعد از تو باز عاشقـی و باز ... آه نه !

 

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

 

حسین منزوی

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰

صدا کن مرا.....

 

 

صدا کن مرا

 

 

صدای تو خوب است

 

صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است

 

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

 

در ابعاد این عصر خاموش

 

من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

 

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

 

 

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد

 

و خاصیت عشق این است

 

کسی نیست !

 

بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

 

میان دو دیدار قسمت کنیم

 

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

 

بیا زودتر چیزها را ببینیم

 

ببین عقربک‌های فواره در صفحه‌ی ساعت حوض

 

زمان را به گردی بدل می‌کنند

 

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام

 

 بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 

مرا گرم کن

 

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

 

و باران تندی گرفت

 

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

 

اجاق شقایق مرا گرم کرد

 

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند

 

 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم

 

من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم

 

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

 

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

 

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

 

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد

 

و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد

 

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد

 

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

 

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

 

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

 

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

 

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

 

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

 

 و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم !

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰

عشق و قاضی

دل به او دادم بگفتا دست و دلبازی مکن

گفتم ای جانا قبولش کرده طنازی مکن

 

گفت این قلب ترک خورده نمی آید به کار

مال خود ، بردار و پیشم قصه پردازی مکن

 

گفتمش تو اولین و آخرین دلدارمی

خواهشا در راه عشقم سنگ اندازی مکن

 

گفت این دل پیش از این صد دست را چرخیده است

درس " مَلَّق بازیت " را پیش هر قاضی مکن........

شهریار

  • حسین مو