اشعار به یادماندنی

در این وبلاگ، سعی میکنیم اشعاری به یاد ماندنی از شعرای معروف معاصر و کهن را ارایه نماییم.

اشعار به یادماندنی

در این وبلاگ، سعی میکنیم اشعاری به یاد ماندنی از شعرای معروف معاصر و کهن را ارایه نماییم.

در این وبلاگ، سعی میکنیم اشعاری به یاد ماندنی از شعرای معروف معاصر و کهن را ارایه نماییم.

۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

 

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

 

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

گرش انصاف بود معترف آید به قصور

 

شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو

از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور

 

زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد

مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور

 

آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد

که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور

 

سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز

مست چندان که بکوشند نباشد مستور

 

این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت

عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور

 

آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد

نتوانم که حکایت کنم الا به حضور

 

منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد

من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور

 

سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند

سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور

سعدی

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰

چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام

 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین

کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود

به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری

اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم

اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام

 

حسین منزوی

 

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰


لب های هر دو مان

 شبیه به ماهی ست

 

بیا تُنگ صورتمان را یکی کنیم

با هم که باشند ، دور هم می گردند

            سرشان به شیشه ی تنهایی نمی خورد


و نمی فهمند آدم ها ،

برای چه دلتنگی آن ها را جشن می گیرند



من آینه هم می آورم

این طوری می شوند چهار ماهی ، چهار عاشق

که بوسه هاشان را به هم نشان می دهند

                                                            تا حال تمام سفره عید باشد

محسن دعاوی

  • حسین مو
  • ۰
  • ۰

قهوه ای چشمان

تپش قلب ، لرزش دستان و شل شدن تمام عضله های بدنم به همراه ثانیه به ثانیه جان کندن روحم ، این ها تمام احساسی ست که وقتی قهوه درست میکنم در من میدمد .،
انگار معتاد شده ام به این احساس و عطر این قهوه تلخ
و شاید ... عطر تو
زمان زیادی است که با هم امیخته شده اند ( عطر قهوه و عطر تو )... و هر شب برایم تداعی میشود نامت در دانه دانه های این قهوه سرد ...
لبخندت ، فال قهوه آخر شب هایم ... (لبخندت زیبا ترین خاطره هایم )و اما چشمانت ...
چشمانت هر شب مکمل مزه تلخش میشود
و من نمیدانم به کدام یک اعتیاد دارم ؟ دانه های تلخ این قهوه یا ... یا آن چشمان و این احساس عاشق
من نمیدانم
اما انگار مبتلا به قهوای چشمانی شدم که دیگر درکنارم نیست ...
و آخر شب ها با نوشیدن قهوه سردم محکوم به تکرار خاطراتت و سرد شدن دست هایت هستم .( قهوه و چشم هایت هر چند سرد مکمل خوبی هستند )

 نگین مرادی

  • حسین مو